وکیل ، وکالت ، مشاوره حقوقی در مشهد
مشاوره حقوقی تلفنی ، حضوری با وکیل پایه یک با سالها تجربه
| ||
1 يلدا ! كنار سفره رنگين ميوه ها خوش عيش مي كني به تمامي شيوه ها مهمانان نمي شود امشب سحر نترس بر روي هم اگر چه سوارند گيوه ها داغ است داغ قلب شما روي سينه ام در اين هواي سرد كه يخ بسته جيوه ها من آب مي شوم بر آغوشتان عروس آخر رها شديد رها مثل بيوه ها امشب گذشت سال دگر هم قرار ما يلدا- كنار سفره رنگين ميوه ها يلدا- 1381 تهران
2 او خواب ديده بود شايد تا مرا بكشد اما چگونه طفل عشقش را مرا بكشد؟ چشمش نمي بريد چون تقدير اين نبود آيا كه عشوه اي كند؟ آيا مرا بكشد؟ عاشق پريده رنگ در دلش خروش هي فكر مي كند كه در اين غوغا مرا بكشد!؟ اي روزگار بي مروت از چه مي كشي؟ بايد براي امتحان آيا مرا بكشد؟ افتاده پرده روي زيبايش عيان و من پرپر زنم كه زود آن زيبا مرا بكشد آبان 81 تهران
زيبا فرود آمد شبي از آسمان سارا جاري شد از صحرا خرامان در جهان سارا از راه شيري يك ستاره كم شد و افتاد آويخت يك آن برزمين از آسمان سارا پل زد ميان غرب مشرق آسمان و خاك برخواست زيبا همچونان رنگين كمان سارا يك چشمه باران بود و دريايي شد از آتش سيلي به دونبالش خروشان ساروان سارا در قلب مردم بت پرستي ريشه زد گل كرد شد بعد اوادگار و دين كاهنان سارا حتي خدانا باوران او را پرستيدند يك دست شد دنيا از آن ابروكمان سارا در لشكر افشاريان سردار جنگي شد كافر كشي دارد به هر آن بي كمان سارا از نادر افشاريان تا باقر افشار گفتند ما سر باز تو اي مهربان سارا
5 قرمز ... رنگ مستي رنگ عشق رنگ آتش قرمز قرمز اي رنگ شقايق اي رنگ پيراهن تو اي رنگي كه برلبت بوسه مي زند تنها ترين رنگ قبل از فراگير شدن شب تو را مي خواهم تا بچينم تا بپوشم و بوسه زنم و انتظار وصال روز را از تو طلب كنم قرمز اي رنگ مغز دلم اي زيبا اي خشم چشمانم از تو مي چكند و دستانم به سوي جرعه اي از تو درازند قرمز به تو خيره شده ام
6 اگر قبول شود داغ مي زنم بر دل كه دل هوس نكند نذرتان كند باطل كه دل هوس نكند با غزل بيايد پيش بزرگ جلوه دهد دانه ارزني را بيش بزرگ جلوه دهد اين گناه كوچك را كه سر بريده غزل را برايتان آقا كه سر بريده خودش را براي اين نذرش مدام سوخته مانند شعله اي آتش مدام سوخته در غربتي كه از جهل است نمي شناسدتان اين زآشنايي مست نمي شناسدتان باز مي پرد اما به وسعتي كه شمائيد از خدا تا ما به وسعتي كه يتيمان مدام مي گريند براي غربتتان بي كلام مي گريند تمام مردم دنيا تمام آدمها براي دوريتان صبح و شام مي گريند يكي ريا كند و آن يكي رياضتكش كسي نپخته ولي خام خام مي گيرند بهارها كه شما توي آسمان هستيد فرشته هاي خدا روي بام مي گريند فرشته هاي خدا زير سقف باراني كنار بچه ي بي مادر خياباني كنار بچه ي آغوش سينه خشكيده درون لاشه ي تاريك چشم تركيده درون لاشه ي يك انتظار بي پايان به روي كوه بزرگي كه آب شد آسان به روي كوه عزاها مدام مي گريند فرشته هاي خدا جام جام مي گريند فرشته ها به خدا گريه هايتان زهر است شبي كه هجله ي تان عهد باكسي مي بست شبي كه هجله ی تان خون سرخ كابين كرد دعاي مرگ كسي را بلند آمين كرد دعاي مرگ به اندام شهر مي پیچيد درون پيكر يك مرد زهر مي پیچيد مقصريد شما چون كه آن زمان بوديد كه جهل نسخه ی يمان را به قهر مي پيچید تمام پيكر محراب سرخ بود از خون كه روي فرش شفق مثل نهر مي پيچید نداي فزت جهان را تكان تكان مي داد و دم به دم به تمامي دهر مي پيچید تعجب است مگر او نماز هم مي خواند چه غفلتي كه به افكار شهر مي پيچيد چه غفلتي چه گناهي كه سيب را چيديم دوباره گيج شدم از خدا نترسيد یم دوباره گيج شدم سيب سرخ يادم رفت غمي درون دلم بود ديد شادم رفت غمي درون دلم مرد زنده تر گشتم قسم كه مثل علفهاي سبز يك دشتم قسم كه دست خودم نيست موج خوشحالي است اراده اي نكنم رقص اين چنين عالي است اراده اي نكنم چشمتان چراغان شد جدار كعبه ترك خورد نورباران شد جدار كعبه در آغاز وساز و آواز است صداي ساز عجيبي كليد اين راز است صداي ساز كسي را درون خود مي خواند ددف ددف به درون آ؛ در تعجب ماند ددف ددف به درون پا به پاي او گلها و آن صدا كه گلي را دروي خود مي خواند جهان به يمن قدمهاي او منور گشت تمام بتكده لرزان خدا خودش در ماند و مرحبا به خودش گفت مرحبا احسن و بر دو گوش بتش مثنوي غزل مي خواند ويا زجن و ملك يا فرشته ها بر او اگر كه سجده نكردند از خودش مي راند اگر كه سجده ی مولا به رنگ خون گرديد خدا خودش به دلش خواست تا ببيند ديد خدا خودش به دل انداخت نذرتان كردم اگر قبول نشد حيف باز مي كردم
7 معناي زندگي به خدا دل سپردن است هر چند جرم ما به شما دل سپر دنست زنجير مي خوريم و حرفي نمي زنيم اين سر سپردگي است ويا دل سپرد نست پارويمان شكسته ولي شاهكار ما تنها همين به باد هوا دل سپردنست افسونمان كند رخ زيبايتان مدام تقدير ما به ساحره ها دل سپرد نست پايان هر سپردن چون پس گرفتن است آغاز جان ستاندن ما دل سپردنست
8 تمام حجم دلم مال تو بيا بشكن خنك شود جگرت با سرو صدا بشكن بگو كه تا ته دنيا كنار من هستي ولي ميانه ي اين راه عهد را بشكن خروس كبرو غرورم اگر چه جذابست تو بال وتاج و سرش را جدا جدا بشكن مر ابه روي پلي آتشين ببر پل را بدون آنكه بفهم تو از قفا بشكن فقط قصاص نكن آنچه با تو من كردم هر آنچه خواست دلت خورد كن مرا بشكن
9 آدم: سه شير ابليس : ولي دوباره يك شير - چه غروب خورشيد غم انگيز است- خط - ولي دوباره يك خط - تقصیر زندگي است يا سگي - از تو متنفرم : خط راوي: شب از تيره گذشت است و زندگي همچنان تكرار مي شود و دوباره سه شير- صبح شد آدم باختي بهشت و اماند
10 خدايا نه پيلي بوده ام مرد افكن نه اسبي كه مي تازد يكي ملاكي كه در قلعهـ نه شاهي كه حكم مي راند پياده سرباز بي برگ و بي سازم به آخر رسيده راهم يا زوالم ده يا وزيرم كن
11 ساربان عنان شتر را رها كرد و لنگه ي پا افراز پر وصله را به دور انداخت چه چرب شير شتري و رهوار ناقه اي است ساربان وبه اين لنگه ي پا افراز رهانده ي تو چه سرخ پايمال راهي است سترگ كه ايستا در آن نتوان بود.
14 جدايي نامه هايي پاره مي بينم به جا خاطراتی تلخ شيرين پر صدا باد سردي مي كند از پنجره خرده كاغذهاي ما را جابجا كاش باران مي چكيد از آسمان يا كه آبي مي شد اين ابري هوا ساعتي آرام تاتي مي كند فكر دل كندن جدايي از شما عكس ما در قاب چوبي در قفس بيقراري مي كند چون چشم ما اشكها تحرير كردي خوانده ام من تجسم مي كنم آن گاه را نامه هايي پاره مي بينم به جا خاطراتي سبز شيرين پر صدا
15 نگهباني امشب از ابر سياه مجلس ترنم گفتن و تصميم مي بارد و در كوچه سكوت جاري است و من ميزبان لحظه هاي امن و آرامش و تو آخرين نخ پاكت تيرمن هستي در تنفس سياه تو دنياي خاكستري من مي سوزاند تو نيز مي سوزي تو نيز مي ترسي تو نيز ترس چهره ات را با آتش سرخ كرده اي سرخ تر از سيلي هاي صورت من مغز خاك اره اي تو و مغز خاكستري من در هجوم آتش در عبور باد هر دم سركوب مي شود و هر دم فرو مي ريزد خاكستري از وجود هر دوي ما تو ميان دو انگشت من اسير و من اسير انگشت بر ماشه ام بي هيچ ستيز در تنفس سياه من پشت فيلتر زرد مرگ تو زير پاي من له و اومي چكاند مرگ و بعد من...
16 لبم مذاب شد از حرم ديده بوسي ها مدام بوده وباشد چنين عروسي ها زمین ندیده به خود جنس آسمان انسان شبیه حور بهشتند این ونوسی ها سخی است صاحب مجلس منم ولی خوش نوش چقدر مست کنم با شراب روسی ها سلامتی شما چون مرامتان عشق است مرام مردم مشهد مرام توسی ها چرا دو دست مرا دست بند می بندید به جرم این غزلت این دم خروسی ها
17 دیشب کتاب خاطره افتاد برزمین یک آن سپاه عشق تو بر خواست از کمین ترکیب حرف حرف حروفم شکسته شد با این صدا د دل د دلم با همین طنین یک زخم کهنه دست دعا باز کرده بود از آن نماز اول وباران آخرین دریا درون عکس تو آتش گرفته بود آن دم که آسمان به تو می گفت آفرین یادش به خیر پنجره هی داد زد نرو رفتی ولی گلی زتو افتاده برزمین
18 پایان حرفهای من اینجا سه نقطه است چون از سه نقطه ظلم شما تا سه نقطه است مردند جزء جزء دلم قاف و لام و ب چیزی که مانده شاعر تنها سه نقطه است حیف است شعر تا که کثیفش کنم به فحش عنوان پست و زشت توزیبا سه نقطه است شاید مقصرید که من تند می روم شاید ردیف و قافیه ام با سه نقطه است شر منده ام ببخش مرا دست من که نیست ناراحتم که بین تو با ما سه نقطه است
19 مشهور گشته اید به بانوی شهردار کزشهر دل نگاه شما می برد غبار بانو جواز عشق مرا مهر می کنید یا باز هم سماق مکیدن و انتظار هر شب خروس چشم سیاهت چه می کند تا اینکه صبح مرغ دلم می زند هوار با برو بر نگاه که کاری نمی شود آهو نگاه کن که دلم می شود چکار قل قل ققل ققل چه دلم جوش می زند قر می خورد کمر و ندارد دگر قرار اوهام خام می گذرد از گرسنگی آقا بدو بدو ز بساطم ببر انار سارا که گریه می کند از حال و روز خویش دارا به زلفهای تنش می زند سه تار
20 امواج رودها چه زلالند در بهار اما جوان و جاهل وکالند در بهار فریاد می کشند خروشان به گوش گل بر لاله ها که خوش خط و خالند در بهار دریا دلان که دشت شما سبز گشته است صد مرغ عشق بی پر وبالند در بهار گنجشکها گرسنه پرستو شکسته دل اینها شکوفه های ملالند در بهار فریاد می کشند عجب هیچ کس هنوز حرفی نمی زنند همه لالند در بهار
21 گفتند که از پیرهنت ننویسم از عشق و شبی خون زدنت ننویسم حالا که فقط از تو خبر آوردند جز رنگ حنای كفنت ننویسم 22 گویند که مشتاق وصالی گل پاک ما در خور وشان تو نباشیم چه باک از چشم خدا دور قراری بگذار آهسته بگو متا ترانا و نراک 23 همسنگر و همکیش تو با من هستی امروز چه پر شور و خوش وسرمستی یک جو خه ی در خون صف مژگان تو بود آن روز مرا خوب به آتش بستی
24 ایام ورق خورد شبیه دفتر پوشاند زمان بر دل ما خاکستر مغرور جوانی شده بودیم ولی من شعله ور از درد تو از من بدتر
25 چشمم به تو افتاد چراغانی شد نمرود دلم پرتب و طوفانی شد دل خواست مرا در تو بسوزاند دید آغوش پر آتشم گلستانی شد 26 از ماه تو گل تر نو عروسی چمنی خوش صورت و خوش سیرت و شيرين سخني گیسوی تو افشان و قدت سروسهی بسیار قشنگی به خدا مثل منی
27 این صورت سرخ رو به سبزی دارد این خشم و غضب پیام رمزی دارد آن سر که هوای عشق تو در اوست شک نیست که بوی قرمه سبزی دارد 28 بگذار که عشقمان کمی شور شود ماهی تو و دستان منم تور شود صیاد خوش اقبال جهان من باشم تا چشم حسود دیگران کور شود
29 با چشم سیاهت به دلم سنگ بزن با چشمک و صد ناز مرا رنگ بزن 72-5-6 با 809 بعد از جلسه آخر شب زنگ بزن
30 بر سنگ مزارم بنویسید که مرد از بس که غم عالم و آدم را خورد دائم هدفش شادی ما بود ولی یک قلب شکسته را فقط با خود برد
31 ايوان طلا قصرت شكوه دارد و شد آّبروي ما ايوانتان طلا شده هم رنگ روي ما صيادها به گرد تو در رفت و آمدند اي جان پناه و ضامن هر تار موي ما گويي اسير ميله ی فولاد گشته ايد محبوس پشت پنجره در جستجوي ما - در زير برفهاي خيابان همين كنار گل فرش خيس و سرد ؛ همين جاست كوي ما از هوش مي رود تن يخ بسته ام ولي حيف است قطع مي شود اين گفتگوي ما مردن كنار قبر شما بود آرزو صد شكر چون روا شده اين آرزوي ما ¨¨¨ گلدسته ها بسوي خدا اشك ريختند چون صاعقه ملائكه ها روبه سوي ما ... صدها هزار كفتر آغوش كرده باز مامور گرم كردن ما ؛چون فرش ؛ روي ما ... ديگر چه فايده به خدا مرده ايم ما باشيد فكر صدرو كفن ؛ شستشوي ما
32 از جمعيت روي جهان روبروي گفتي كه دلم را به هياهو بردي رازي است كه ديوانه ي تو بوده دلم آخر تو بگو كه از كجا بو بردي
36 شب بود و چشمان تو لبريز سوال من بودم ويك قلب صميمي و زلال دنيا شكر آب بين ما رامي خواست صبح است و مانده رو سياهي به زغال 37 امروز مضارع غم ماضي باش ما بين من و درد خودت قاضي باش گيرم كه به اينجات رسيده است عذاب خواهي بروي برو ولي راضي باش
38
پرنده ها محكوم به غمند اگر بخندند لبانشان مي شكند 39 گفتند كه از پيرهنت ننويسيم از عشق وشبي خون زدنت ننويسم حالا كه فقط از تو خبر آوردند جز رنگ حناي كفنت ننويسم
43 برخيز چشمانت را بازكن و كمي به من نگاه كن برخيز تو نبايد بميري هنوز قلب تو بايد بتپد تا از تپيدن نيفتم مي دانم جاي جاي بدنت پر از ضربت دشنه است
و زخمهايت را به خاشاك كشيده اند مي دانم و مي بينم لبانت تشنه و چون خاك كوير در هم شكسته تو را برآورده خواهم كرد و جرعه اي عشق به تو خواهم نوشاند برخيز نكند از من قهر كرده اي؟ نكند فكر مي كني سرخي شرم من ازخون تو رنگ گرفته!! يا سواري كه تو را به خاشاك مي كشيد
من بودم!! به خدا من هيچ محبتي را از لبان تشنه تو دريغ نكرده و نخواهم كرد مي دانم كه اگر مي دانستي هر لحظه كه تو را در اين حال مي بينم مويي از سرم سپيد مي شود به هر جان كندني هم كه بود روي دو پا بر مي خواستي چون جوانه اي كه از دل خاك بلند مي شود من را نگاه مي كردي
و در چشمانت خودم را مي ديدم هنوز هم مي خواهم تو برآورده شوي تا بتوانم پرواز كنم بتوانم حرف بزنم نظرم را بگويم – بنويسم. يادت هست كه با نگاهت مي گفتي اگر مي خواهي مي تواني ولي هميشه مثل ماه دوره بچگي يك وجب از دسترس من دورتر بودي
يادت هست براي اينكه به تو بگويم «خواستن توانستن است» شبها- توي هواي اشك آور كوچه به دنبالت مي دويدم در حالي كه لول با گلوله قاه قاه تمسخر مي كرد گرگم به هواي من و تو را يادت هست چشمانم هميشه سرخ بود به تو مي گفتم گلويم مي سوزد سرفه امانم نمي داد چرخ گاري موتور داري را
به آتش مي كشيدم و بعد دستگيري و انكار شكِ، ترديد ؛ ترس؛ تهديد آن وقت ها هم تو جوان بودي هم من عاشق برخيز چشمانت را باز كن اين گيسو سپيد در هم ريخته را نيز بر دردهايت اضافه كن مرا نيز چون سوزش يكي از سربين داغهاي بر پيكرت
در خود حس كن نگو كه كابوس ديشب من تعبير دارد آن خواب نبود زيرا تو بر من نشانه رفته بودي بر من خشاب تهيِ بي سنگر لباس خودیِ خاكي ام را گويا نمي ديدي دستم را بسويت دراز كردم گفتم - منم- ولي تو اخمهايت را
در هم كشيدي و مرا راندي و من گريزان از چه؟! نمي دانم! بگو كه كابوس بود بگو كه از توانستن من نااميد نشده اي بيا دوباره به هم عشق ورزيم من مرهم زخمهاي تو و تو آرامش قلب خسته
و تازگي نفس سوخته من خواهي شد عزيزم اگر از تو غافل شدم و زير ساتور زمان تنها ماندي جبران خواهم كرد پيرم به خيال اينكه غم عشق مرا تسكين دهد رخ تو را بر آب حوضچه نشان داد
و مرا به بازيچه مشغول ساخت مي خواستم نگذارم ابرهاي سياه جلوي تو را بگيرند اما آب متلاطم مي گشت و دنيا ناپديد ولي اگر تو برخيزي چشمانت را باز كني مرگ را از خود دور كني و نگاهي مرا ميهمان كني حتما شيطان بزرگ را خواهم شناخت و او را لعن خواهم كرد برخيز تا برآورده شوي
44 چه زيبا چشمك مي زني همراز شبهاي پر نياز من دوباره امشبم نيز با تو قسمت شد نگاه دلم با تو پيوند خورد دوباره آيا گوش مي كني دوست داشتن هايم را؟ پس سلام تك ستاره ی اين دنياي شب آلوده تنها روزنه به سوي سپيده به روي آفتاب وتنها چراغ راه آينده تو نيز آيا مي بيني مرا؟ نمي دانم چه بگويم كه سفره ی سينه ام براي تو بر ملاست. باشد نمي گويم حرف كافي است تا روي ماسه هاي سياه شب كمي قدم بزنيم چه زيبا لگد مي كنم شب را من از آب و آفتاب محروم در اين ظلمت محبوس دور افتاده از سپيده از تكاپو از بيداري رخت و خوابم روي اين بام پهن هست ولي من خواب نيستم تو كه مي داني مرا سفره ی سينه ی پر دردم را شبها شنيده اي دوست داشتن هايم را غم هايم را ناز يا هجران بي درمان يارم را هميشه دست مهتابت روي دوشم بود كه عزيز گريه چرا قفس خواهد شكست آزادي رشد خواهد كرد آفتاب خواهد شد چه زيبا مي گفتي: « پايان اين شب سيه رو سياهي است» باشد نمي گويم حرف كافي است تا روي ماسه هاي سياه شب كمي قدم بزنيم تا به كجا مهم نيست هر جا غير از اينجا با هم برويم به جهنم برايمان بهشت خواهد بود باشد نمي گويم حرف كافي است, تسليمم, به خواب مي روم تو هم بيا تا در آنجا شايد...
45 اي كاش كوچه نمرده بود و ديوار از مد نيفتاده بود و من اين چنين عيان فارق از حصار تنهايي خود در آماج امواج و گيرنده ها فاش و آشكار نبودم اي كاش بهرام و عطارد و مشتري چنين عاجزانه مسخرم نبود و آسمان مثل گذشته ساكت و خلوت و آرزويمان بود اي كاش مي دانستم كه هر كسي آدمي زاده است يا رباطي غريب اين روزها در حسرت مشتي خاك دوست دارم پا افراز پرنده را كمي از پا بيرون كنم يكي دو قدم خاك را حس كنم از اين بوي اسپري و گلهاي كاغذي به نسيم گلستاني سفر كنم دوست دارم درجيره خوابم ببينم كه فارق از حباب شيشه اي كوچه ها زنده اند و قلب پنجره اي شان مي تپد دوباره ديوارها مد شده اند و در حصار بتنها سر را ميان دو زانو غم انگيز فكر مي كنم اواخر 80 46
اينجا پرواز براي معناي خود تلاش مي كند وبالهاي زخمي خود را حصار سر و پاهاي پر درد خود را و تمام انديشه ناگفته اش را و سينه پر دردش را اينجا پرواز براي معناي خود تلاش مي كند كه با تون ها مي آيند براي خاموش كردن فانوس پرواز فانوسقه اي بدست شلاق مي زنند اينجا پرواز براي معناي خود تلاش ميكند و پاهاي پردرد خود را براي تكاپو به حركت وا ميدارد كه با تون هايي پر برق و نامرد مرداني معذور مي آيند تمام انديشه ناگفته اش را براي گفتن؛ لب مي گشايد كه دندانش مي شكند پرواز تلاش مي كند و سينه پردردش را سپر كه ضربه اي رديف دنده هايش را درهم مي شكند براي يك دندگي اش براي دردهاي سينه اش فرياد مي زند هجوم چندباره دوستان به زمين مي افتد تا راه هموار شود از زمينش مي گيوندتا راه باز بماند به كوچه هائي كه هيچ يك بن بست نخواهد بود. 47 تصويرهائي باژستهاي كذائي و وعده هاي توخالي ديدارهاي ويرانه ام را به بو كشيده اند خورده كاغذها چون برگهاي خزان بازيچه باد شده اند و من به ناچار چشم و چانه و پيشاني رجالي را لگد مي كنم كه آرامش ويرانه ام را به بو كشيد ه اند برگهائي كه بازيچه بادشده اند جلوتر از من در حركتند گويي هيچ يك توان ايستادن ندارند اگر چه از ديوار ها شعر مي تراود و از تصويرها انجماد اگر چه آجرها و رنگهايشان غلوو مجاز عروضي بيش نيست و ليكن من نيز در باد در بو در حركتم فقط براي تحقق يك معني و تفاهم يك صدا سجل بدست درون صفي كه در انتها به پرده اي از نمايش به تابوت كفن پوشيده اي خواهد رسيد ايستاده ام فقط براي تحقيق يك معني و تكامل تراويدن جمعي يك صدا و پاسخ به آينده درون خانه اي كه صاحبش هست يا نيست روبه محرابش و پشت به همه ي تصويرها شعرها درون صفي كه در انتها به سينه چاكي پر ادعا به صندوق موميائي خواهد رسيد ايستاده ام و با مهري آبي رنگ مرهم روح خود مي شوم و دوباره برگهائي كه بازيچه باد شده اند را لگد مي كنم...
48 به روي طاقچه او داد مي زند مردم نشسته داس شما پشت ساقه ی گندم نشسته داس شما روي قامتِ ها بيل امان زدست شما خالقان قال و قيل امان از آن دم آخر كه خشم مي گيرد و مرغ مهر وعطوفت زدرد مي ميرد و مرغ قله البرز هم دگر هيچ است در آن زمان كه غضب سيل پيچ در پيچ است در آن زمان كه دگر اشك هايتان شايد خروش مي كند و كارتان نمي آيد خروش مي كند و مي كشم در آغوشش شبيه پاره ی خورشيد مي شوم آتش شبيه پاره ی قلبم كه مي تپد نجوا تپيده مي كندم توي آيه هايش تا درختهاي بلندي كه تجري الانهار كنار ساقه آنها نشسته ساقي ها بلند آيه لاريب فيه مي خوانند و مات گشته دو چشمم به جام كوثر يا جمال ساقي آن سرو سبز خوش سيرت كزو است فتنه آَشوب عاشقي برپا بلي بلي به لب و جان رسيده بر لبها الست مي شنوم كس نمي شود پيدا الست مي شنوم فكر مي كنم كم كم كسي مرا به درون مي كشد به اعماقم كسي به سوي خودش مي كشد مرا يك آن به روي طاقچه در زير گردها قرآن به روي طاقچه او داد مي زند مردم نشسته داس شما پشت ساقه گندم
49 بنويس در وسط خط اول براي تو در سطر بعد اول خط جان فداي تو خوش خط به روي خط زمينه تلاش كن بنويس هر چه ماند در اينجا براي تو بنويس خسته ام –عصبي- بي قرار و تلخ كج خلق و خط خطي شده ام از صداي تو چون جيغ مي كشد كه برو خط ما جداست فرق است بين ايزد من با خداي تو در ايستگاه آخر خطم و جاده نيست بايد پريد پر زد و پر در هواي تو گمراه بوده ام و توهم اعتراف كن كوهي شكست از خط و خال و جفاي تو حالا نمانده رنج و غمي در درون من افتاد اتفاق و قتلي به پاي تو دختر نشسته پيش پدر غرق خون او شيون كنان كه نيست وفاتي شفاي تو ¨ يك خط سرخ آخر شعرم شكسته شد با اين شكست مي گذرم از خطاي تو خطي به روي شعر خودم بعد مي روم دنبال رنگ سرخ تري از حناي تو
50 دور ميدان محمديه چرخيدن به باغ ملي رفتن پپسي خوردن و از تمام چيزهاي خوب سهمي داشتن امروز هم براي تمام بچه ها آرزو است و بزرگترها به خواب تو حسوديشان مي شود. 51 شبیه جام عسل مثل شعر حافظ بود نگاه چشم خمارش كه بود مست آلود نگاه چشم خمارش به من غزل نوشاند لباس لرز و هراسي به قامتم پوشاند لباس لرز چه تن پوش زشت و كوتاهي است دوباره زمزمه كردم كه او عجب ماهي است دوباره زمزمه ها كار دستمان مي داد گمان كنم كه طرف گفت هرچه باداباد اگر چه قند توي دلش آب مي شد باز به كبر باد غروري به غب غبش مي داد غريب وسرد به ظاهر ولي حرارت داشت غزال بود خودش توي دام من افتاد سلام نام شما چيست؟ نام من! شيرين چه اتفاق بزرگي !چرا؟ منم فرهاد رسيده ايم به هم بعد قرنها مدت بدون خسرو و شاهي كنار هم آزاد نگو كه كوه بزرگي است بر سر راهت نگو كه پل بزنم تا به ناكجا آباد شكفت غنچه لبهاي او جوابم داد: چرا كه شرط شروطي كنم به اين ابعاد چرا بهانه كنم وصل من تمام ارزانيت من از زيارتتان گشته ام بسي دل شاد مگر كه شيشه عشقي كه قلبتان دارد بگيرد از غم و اندوه و انزوها داد سعادتي است اگر عاشقم شدي امروز مبارك است مبارك حلول اين ميلاد مبارك است چه گفتيد خواب مي بينم نشسته اي بر من يا سراب مي بينم مبارك است به من گفت و يارهم كشتيم قدم زديم و پريديم و دم به دم كشتيم مبارك است به من گفت با تمام وجود شبيه دخترا بيات صدر شعر نبود تكبري نه غروري نه ناز و اخم وادا فقط جسارت و غيرت وجود بود وجود درون سينه او عشق ناب من مي سوخت صبور بودم و او در مقابلم به سجود مسلما كه مسلمان نبود و هندو بود ويا مسيحي وشايد مجبوسي يا كه جهود چرا كه قبله او بود شخص مومن من به استجاب به من گفت حضرت معبود مسيرِ ناز نمودار عشق او هر روز عمودبود به بالا سعود داشت سعود نمي گذاشت كه حتي گلي بچينم من پر از نجابت و غيرت حسود بود حسود جهان او شده بودم و قد وقامت من سياه چادر او را عمود بود عمود درون كافه نشسته شبي به من مي گفت بدون عشق تو يك آن نمي شود آسود به استكان خودش چشم دوخته مي گرييد صداي كل كل قليان فضاي كافه و دود در اين همه غوغا صداي او گم بود صداي همهمه مرد وزن وساز وسرود دروغ و تهمته فرهاد- زر نزن شيرين هنوز صورت ماهش كبود بود كبود چقدر بچه و بدشانس و خام بودم من از آنچه يافته بودم نه تار ماند نه پود 52 شراب چشم شما در سبوي تابستان به رقص آوردم پيش روي تابستان چه جوي خاطره سرداست پشت افكارم مگر فرو شده ام توي جوي تابستان لباس پوچ تنت بدر ماه خرداد است چقدر خوب و قشنگ است توي تابستان هنوز مي دودم فكرتان به بستانها گرفته دامنتان باز بوي تابستان دوباره عزم سفر مي كنم به چشمانت به سمت خانة خورشيد سوي تابستان گمان كنم كه به پائيز سرد هم هرگز تفاوتي نكند خلق و خوي تابستان
53
همين حالا هزارها بچه به دنيا آمدند همين حالا هزارها پير مردند همين حالا غنيمت است 55 مست شده است آسمان ماه ز هوش رفته است وصف شما ببين كجا گوش به گوش رفته است تركش مغز استخوان تاول يك حباب درد عاشق زخمهايتان از سر هوش رفته است نازكنيد مي خرم حكم؛ كنيد مي روم كر بشوم كه نشنوم ناز ؛فروش رفته است غم مخوريد دوستان دست خدا بر سر ماست گر كه بدون ديدنش پيك سروش رفته است دوش به خواب ديده ام درب بهشت رفته ام خادم بارگاهشان گفت به نوش رفته است.
57 پشت كرديد به آغوش بياباني ما تا خدا دور شديد از دل شيطاني ما بعدتان رنگ خيابان به سياهي گرويد از عزاداري طفلان خياباني ما آه باباي عزاهاي غريبانه قرن بغضهايی است درون دل زنداني ما زخم خوردند دمادم به هواداريتان بلبلان به هوا تشنه باراني ما باز گرديد به ويرانه اين چرخ بلند تا ببينيد چه شد پير جماراني ما لال گشتند اديبان جهان جمله شان چون كه بيداد كند طبع خراساني ما 59
يلدا- كنار سفره رنگين ميوه ها خوش عيش مي كني به تمامي شيوه ها مهمانمان نمي شود امشب سحر نترس بر روي هم اگر چه سوارند گيوه ها داغ است داغ قلب شما روي سينه ام در اين هواي سرد كه يخ بسته جيوه ها من آب مي شوم بر آغوشتان عروس آخر رها شديد رها مثل بيوه ها امشب گذشت سال دگر هم قرار ما يلدا كنار سفره رنگين ميوه ها 61 به روي طاقچه او داد مي زند مردم نشسته داس شما روي ساقه گندم نشسته داش شما پشت قامت هابيل امان زدست شما خالقان قال و قيل امان از آن دم آخر كه خشم مي گيرد و مرغ مهر و محبت ز درد مي ميرد ومرغ قله ی البرز هم ديگر هيچ است در آن زمان كه غضب سيل پيچ در پيچ است در آن زمان كه دگر اشكايتان شايد خروش مي كند و كارتان نمي آيد خروش مي كند و مي كشم در آغوشش شبيه پاره ی خورشيدي مي شوم آتش شبيه پاره قلبم مي تپد نجوا تپديده مي كندم توي آيه ها ئش تا در ختهاي بلندي كه تجري الانحار كنار ساقه ی آنها نشسته ساقي ها بلند آيه ی لاريب فيه مي خواهد ومات گشته دو چشمم به جام كوثر يا جمال ساقي آن سرو سبز خوش سيرت كزاوست فتنه ی آَشوب عاشقي برپا بلي بلي به لب و لب رسيده بر جانم الست مي شنوم كس نمي شود پيدا الست مي شنوم فكر مي كنم كم كم كسي مرا به درون مي كشد به اعماقم كسي به سوي خودش مي كشد مرا يك آن به روي طاقچه در زير گردها قرآن به روي طاقچه او داد مي زند مردم نشسته داس شما پشت ساقه گندم 63 يك شاعره ی مطرب معتاد به دود فهميد كه بد نام وضعيف است و زود رفت اسم خودش را عوضي خاجه گذاشت خوش حال كه حالا خود حافظ شده بود
تو مرغ گوشه عزلت که نيستي سرباز عقاب قله ی كوهي مهيب و سرافراز تو شير بيشه ی قدرت پلنگ مغروري نشانده اي به جهان نظم و صلح را سرباز خروش ظلمت شب را تو مي كني خاموش كه روز روشن و آرام مي شود آغاز چگونه از تو سرايم كه نام تو درياست درون واژه نگنجده صد هزار ايجاز سرود ملي ايمان و عشق پاكت را بخوان براي همه با صداي خوش آواز چرا غميني و سرباز مي زني از ما بگو چراغم خود را نمي كني ابراز گمان كنم كه به قلبت تنيده آشوبي چرا كه اين همه سرباز كرده زخمت باز هواي عشق كسي مي كشد تورا در خود هواي اوج گرفتن هواي يك پرواز نگاه پنجره در كوچه جستجو گر توست بهار صورت ما را به گريه هايش شست دلم براي زمستان به شور افتاد است غمي كه نيست –چرا – چونكه سرديش با توست جمود سخت زمستان و عهد محكم ما چقدر حيف كه هر روز سست تر شد سست اگر چه با توي تنها بهار آمدني است گلي بدون تو در شهرمان نخواهد رست در اين هواي بهاري كه برف مي بارد براي سبز شدن فكر چاره بايد جست 66 مهر آفرينم گم شدي اينجا نمي دانند نامت را حتي نمي بينند زيبائي نمي خواهند كامت را گفتي بيابان كوه و جنگل دشت و دريا عاشقت هستند پس حيف شد اينجا كسي نشينده حتي لفظ نامت را از جام نوشينت اگر نوشد كسي جاويد خواهد زيست آري ولي بي مشتري ماندي نمي نوشند جامت را گفتي كه گمراهند دل را طمعه اي كردي كه برگردند اما نيفتادند در راهت و بر چيند دامت را زيبا تو زيبائي اگر حتي تورا چشمي نمي بيند رحمي نكن بر منكران بر رويشان بگذار گامت را 67 با وعده جامي دل خونش كردند با قطره آبي گلگونش كردند چون ضرفيتش سرشد و بدمستي كرد از مجلس خوبان بيرونش كردند 68
با ساقه ياسها ديده بوس كردي دل گير شدي باز عبوسي كردي رفتي به سراغ يك با ايل چنارها عروسي كردي
69 آموخت به من هر چه كه بسيار كم است دل دادن بر يار دو صد بار كم است در راه دفاع از ولايت حتي سيلي و فشار در و ديوار كم است 70
بايد كه من از آب و گلت بنويسم از چشم شرور و قاتلت بنويسم از عمق نگاه عاشقت با خبرم بايد كه من از قول دلت بنويسم 73 خواب ديده بودي نيامد و هنوز دور ميدان محمديه چرخيدن به باغ ملي رفتي پيپسي خوردن و از تمام چيزهاي خوب سهمي داشتن بزرگترين آرزوي بچه هاست و بزرگترها به خواب آرام تو چشم دوخته اند
74 تازيانه را با تمام عصبانيتم بر زمين مي كوبم واژه ها هراسان به پا مي ايستند ضربه دوم با تمام قدرت خبر دار نگاهم مي كنند ضربه سوم را نزده ام كه نظم مي گيرند تتق تق تتق تق تتق تق تتق انگار وقار مي نويسد انگار سلابت مي نويسند انگار حماسه كه دندانهايم ديده مي شود سست مي شوند همه چيز درهم و برهم مي شود آنقدر كه سفيد مي زنند آنقدر كه با تازيانه هم هرگز هو مي كشم و در جستجوي حروف تو مي چرخم واژه ها مي چرخند مفتعلن مفتعلن دوره ام مي كنند انگار ميان هزاران دايره چكيده ام دايره هايي كه با تازيانه به دنيا آمده اند ولي از اشك نظم گرفته اند آري هميشه چنين سروده مي شوي
75
آرامش شما مرا ديوانه مي كند اينكه خونسرد روي فضولات خود دلم داده ايد و بي تفاوت به جنگ و جدالهاي دنيا نوسان قيمتها تورم خشكسالي ايستگاههاي فضائي مسابقات ورزشي فقط ميخوريد و مي خوابيد و حتي به مسلخي كه در انتظارتان است نمي انديشيد انگار كوريد كريد لاليد و فقط به گوشت و پوست خود مي نازيد و دنيا را نوشخوار مي كنيد و منيت خود را ما مي كشيد ماماما ما چي شما گاوها از زندگي خود چه مي فهميد از لحظاتي كه براي پايان دادن به فلاكت خود از دست مي دهيد و گاوتر مي شويد بايد اقرار كنم من هم از دست مي دهم لحظاتي را كه نمي شناسمشان لحظاتي را كه نصيحتم مي كنند لحظاتي را كه از دست مي دهم اقرار ميكنم خشكسالي قرني را كه مرا زندگي مي كند شايد دنيا در همين آرامش ديوانه وار خلاصه شود محدود به همين طويله بي ريا شايد هيچ وقت نخواهد باران بيايد انگار مسلخ شما و من يكي است بياييد با هم ما بکشیم
76 صد قرعه به هم زد كه به اين نام رسيد صد جام به لب زد تاكه به اين جام رسيد تقدير مرا يافت و در پنجه فشرد آزرد مرا تا كه با اينجام رسيد
77
گويند عذاب و رنج وسختي بايد طوبي و شراب و عشق و حوري شايد حوري وش لب كوثر شيرين دارم پس روضه رضوان به چه كارم آيد 78
سردم شده رخصت بده كم كم بروم از ياس وصال تا نمردم بروم ققنوسم و محتاج به آغوش توام بگذار بميرم به جهنم بروم 81
به حضرت زهرا(س) پر چين وچروك مثل ابروي توام تاريك و كبود مثل بازوي توام هرروز كتك مي خوري و خاموشم پر درد و شكسته ام كه پهلوي توام 82
به امام رضا در آينه مردي است كه برجسته شده از ظلم وستم روح و تنش خسته شده با چشم اشاره اي نما منتظر است شيري كه به پرده نقش او بسته شده 83
در قله خودش را تك وتنها مي ديد تا ماه پريدن را زيبا مي ديد جنگنده و مغرور نه مردانه پريد در ماه پلنگ عشق خود را مي ديد
84 من قدرت لايزال هستي سوزم بر لشگر غمهاي شما پيروزم فردا شبي مبهم و ديروز گذشت من گوهر پر ارزشتان امروزم
85
بايد كه مرا خورده ويا خورده شويد اي مردم من نان به نرخ روزم 86
لبم را بر گل برگش نهادم و او لبه تيغش را بر رگ گردن من احساس كردم هر دو در اوج لذتيم
[ ۱۳۸۷/۱۰/۱۸ ] [ 20:31 ] [ حاجی زاده نداف،وکیل پایه یک ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |