وکیل ، وکالت ، مشاوره حقوقی در مشهد
مشاوره حقوقی تلفنی ، حضوری با وکیل پایه یک با سالها تجربه
| ||
رباعيات
حكيم عمرخيام نيشابوري
رباعي اول برخيز بتا بيار بهر دل ما حل كن به جمال خويشتن مشكل ما يك كوزه شراب تابه هم نوش كنيم زان پيشتركه كوزه هاكنند ازگل ما
رباعي دوم چون عهده نميشود كسي فردا را حالي خوش دار اين دل پرسودارا مي نوش به ماهتاب اي ماه كه ماه بسيار بتابد و نيابد ما را
رباعي سوم قرآن كه مهين كلام خوانند آنرا گهگاه نه بردوام خوانند آنرا برگرد پياله آيتي هست مقيم كاندر همه جا مدام خوانند آنرا
رباعي چهارم گرمي نخوري طعنه مزن مستان را بنيادمكن توحيله ودستان را توغره بدان مشوكه مي مي نخوري صدلقمه خوري كه مي غلام است آن را
رباعي پنجم هرچند كه رنگ وبوي زيباست مرا چون لاله رخ وچوسرو بالاست مرا معلوم نشد كه درطربخانه خاك نقاش ازل بهر چه آراست مرا
رباعي ششم ماييم ومي مطرب اين كنج خراب جان ودل وجام وجامه پر درد شراب فارغ زاميد رحمت وبيم عذاب آزاد ز خاك وباد وازآتش و آب
رباعي هفتم آن قصر كه جمشيددر اوجام گرفت آهوبچه كرد و روبه آرام گرفت بهرام كه گور مي گرفتي همه عمر ديدي كه چگونه گوربهرام گرفت
رباعي هشتم ابرآمدو بازبرسرسبزه گريست بي باده گلرنگ نمي بايد زيست اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاك ما تماشا گه كيست؟
رباعي نهم اكنون كه گل سعادتت پر باراست دست تو زجام مي چرا بيكار است مي خور كه زمانه دشمني غدار است دريافتن روز چنين دشواراست
رباعي دهم امروز تورا دسترس فردا نيست وانديشه فردات به جزسودا نيست ضايع مكن اين دم اردلت شيدا نيست كاين باقي عمررا بها پيدا نيست
رباعي يازدهم اي آمده ازعالم روحاني تفت حيران شده درپنج وچهاروشش وهفت مي خور چونداني از كجا آمده اي خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
رباعي دوازدهم اي چرخ فلك خرابي از كينه توست بيدادگري شيوه ديرينه توست اي خاك اگرسينه توبشكافند بس گوهر قيمتي كه در سينه توست
رباعي سيزدهم اي دل چوزمانه مي كند غمناكت ناگه برود زتن روان پاكت برسبزه نشين وخوش بزي روزي چند زان پيش كه سبزه بردمد از خاكت
رباعي چهاردهم اين بحر وجود آمده بيرون زنهفت كس نيست كه اين گوهر تحقيق بسفت هركس سخني ازسرسودا گفتند زان روي كه هست كس نمي داندگفت
رباعي پانزدهم اين كوزه چومن عاشق زاري بوده است در بند سرزلف نگاري بوده است اين دسته كه برگردن او مي بيني دستي است كه برگردن ياري بوده است
رباعي شانزدهم اين كوزه كه آبخواره مزدوريست از ديده شاهي ودل دستوريست هركاسه مي كه بركف مخموريست از عارض مستي ولب مستوريست
رباعي هفدهم اين كهنه رباط را كه عالم نام است وارامگه ابلق صبح وشام است بزميست كه وامانده صد جمشيد است قصريست كه تكيه گاه صد بهرام است
رباعي هجدهم اين يك دوسه روزه نوبت عمر گذشت چون آب به جويباروچون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت روزي كه ينامده است وروزي كه گذشت
رباعي نوزدهم برچهره گل نسيم نوروز خوش است درصحن چمن روي دل افروز خوش است از دي كه گذشت هرچه گويي خوش نيست خوش باش وز دي مگوكه امروز خوش است
رباعي بيستم پيش ازمن وتوليل ونهاري وبوده است گردنده فلك نيزبه كاري بوده است هرجا كه قدم نهي تو برروي زمين آن مردمك چشم نگاري بوده است
رباعي بيست ويكم تا چند زنم به روي درياها خشت بيزارشدم زبت پرستان كنشت خيام كه دوزخي خوهد بود كه رفت به دوزخ وكه به بهشت
رباعي بيست ودوم تركيب پياله اي كه در هم پيوست بشكستن آن روا نمي دارد دست چندين سر وپاي نازنين برسردست بر مهركه پيوست وبه كين كه شكست
رباعي بيست وسوم تركيب طبايع چوبه كام تو دمي است روشاد بزي اگرچه برتوستمي است بااهل خرد باش كه اصل تن تو گردي ونسيمي وغباري ودمي است
رباعي بيست وچهارم چون ابربه نوروز رخ لاله بشست برخيزوبه جام باده كن عزم درست كاين سبزه كه امروز تماشاگه ماست فردا همه ازخاك توبر خواهد رست
رباعي بيست وپنجم چون بلبل مست راه در بستان يافت روي گل وجام وباده راخندان يافت آمد به زبان حال درگوشم گفت درياب كه عمر رفته رانتوان يافت
رباعي بيست وششم چون چرخ به كام يك خردمند نگشت توخواه فلك هفت شمر خواهي هشت چون بايد مرد وآرزوها همه هشت چه مورخورد به گوروچه گرگ به دشت
رباعي بيست وهفتم چون لاله به نوروز قدح گير به دست با لاله رخي اگرترا فرصت هست مي نوش به خرمي كه اين چرخ كهن ناگاه ترا چوخاك گرداند پست
رباعي بيست وهشتم چون نيست حقيقت ويقين اندر دست نتوان به اميد و شك همه عمر نشست هان تا ننهيم جام مي از كف دست در بي خبري مرد چه هشيار چه مست
رباعي بيست ونهم چون نيست زهر چه هست جز باد به دست چون هست به هرچه هست نقصان وشكست انگاركه هرچه هست در عالم نيست پنداركه هرچه نيست در عالم هست
رباعي سي ام خاكي كه به زير پاي هر ناداني است كف صنمي و چهره ناداني است هر خشت كه بر كنگره ايواني است انگشت وزير يا سر سلطاني است
رباعي سي ويكم دارنده چو تركيب طبايع آراست از بهر چه افكندش اندركم وكاست گرنيك آمد شكستن از بهر چه بود ور نيك نيامد اين صور عيب كه راست
رباعي سي ودوم در پرده اسرار كسي را ره نيست زين تعبيه جان هيچ كس آگه نيست جز در دل خاك هيچ منزل گه نيست مي خور كه چنين فسانه ها كوته نيست
رباعي سي وسوم در خواب بدم مرا خردمندي گفت كزخواب كسي را گل شادي نشكفت كاري چه كني كه با عجل باشد جفت مي خوركه بزير خاك ميبايد خفت
رباعي سي چهارم در دايره اي كه آمد و رفتن ماست او را نه بدايت نه نهايت پيداست كس مي نزند دمي دراين معني راست كه اين آمدن از كجا ورفتن به كجاست
رباعي سي وپنجم در فصل اگر بتي حورسرشت يك ساغر مي دهد مرا برلب كشت هر چند به نزد عامه اين باشد زشت سگ به زمن است اگر برم نام بهشت
رباعي سي وششم درياب كه از روح جدا خواهي رفت در پرده اسرار فنا خواهي رفت مي نوش نداني از كجا آمده اي خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
رباعي سي وهفتم ساقي گل وسبزه بس طربناك شده است درياب كه هفته ي دگر خاك شده است مي نوش گلي بچين كه تا در نگري گل خاك شده است وسبزه خاشاك شده است
رباعي سي وهشتم عمري است مرا تيره و كاريست نه راست محنت همهافزوده و راحت كم كاست شكرايزد را كه آنچه اسباب بلاست مارا زكس دگر نمي يابد خواست
رباعي سي ونهم فصل گل و طرف جويبار و لب كشت با يك دو سه اهل و لعبتي حور سرشت پيش آر قدح كه باده نوشان صبوح آسوده زمسجد ند و فارغ زكنشت
رباعي چهلم گر شاخ بقا ز بيخ بختت رست است ور بر تن تو عمر لباسي چست است در خيمه ي تن كه سايباني است ترا هان تكيه مكن كه چاره ميخش سست است
رباعي چهل ويكم گويند كسان بهشت با حور خوش است من مي گويم كه آب انگور خوش است اين نقد بگير دست از آن نسيه بدار كآواز دهل شنيدن از دور خوش است
رباعي چهل و دوم گويند مرا كه دوزخي باشد مست قولي است خلاف دل درآن نتوان بست گرعاشق و ميخواره به دوزخ باشند فردا ببيني بهشت همچون كف دست
رباعي چهل وسوم من هيچ ندانم كه مرا آنكه سرشت از اهل بهشت كرد يا دوزخ زشت جامي وبتي وبربطي برلب كشت اين هرسه مرا نقد وترا نسيه بهشت
رباعي چهل و دوم مهتاب به نور دامن شب بشكافت مي نوش دمي بهتر از اين نتوان يافت خوش باش و مينديش كه مهتاب بسي اندر سر خاك يك به يك خواهد تافت
رباعي چهل وسوم مي خوردن وشاد بودن آيين من است فارغ بودن ز كفر و دين دين من است گفتم به عروس دهر كابين تو چيست گفتا دل خرم تو كابين من است
رباعي چهل وسوم مي لعل مذاب است صراحي كان است جسم است پياله وشرابش جان است ان جام بلورين كه زمي خندان است اشكي است كه خون دل دراو پنهان است
رباعي چهل وچهارم مي نوش كه عمر جاوداني اين است خود حاصلت از دور جواني اين است هنگام گل و باده وياران سرمست خوش باش دمي كه زندگاني اين است
رباعي چهل وپنجم نيكي وبدي كه درنهاد بشر است شادي و غمي كه در قضا وقدر است با چرخ مكن حواله كاندرره عقل چرخ از تو هزار بار بيچاره ترا ست
رباعي چهل وششم در هر دشتي كه لاله زاري بوده است از سرخي خون شهرياري بوده است هر شاخ بنفشه كز زمين ميرويد خالي است كه بررخ نگاري بوده است
رباعي چهل وهفتم هرذره كه درخاك زميني بوده است پيش ازمن وتوتاج ونگيني بوده است گرد ازرخ نازنين به آزرم فشان كان هم رخ خوب نازنيني بوده است
رباعي چهل وهشتم هرسبزه كه بر كنار جويي رسته است گويي زلب فرشته خويي رسته است پا بر سر سبزه تا به خواري ننهي كان سبزه زخاك لاله رويي رسته است
رباعي چهل ونهم يك جرعه زملك كاووس به است ازبخت قباد و ملكت توس به است هرناله كه رندي به سحرگاه زند از طاعت زاهدان سالوس به است
رباعي پنجاهم چون عمر به سرشد چه شيرين وچه تلخ پيمانه چو پرشود چه بغداد و چه بلخ مي نوش كه بدعد از من وتو ماه بسي از سلخ به غره آيد از غره به سلخ
رباعي پنجاه ويكم آنانكه محيط فضل وآداب شدند در جمع كمال شمع اصحاب شدند ره زين شب تاريك نبردند برون گفتند فسانه اي ودر خواب شدند
رباعي پنجاه ودوم آ ن را كه به صحراي علل تاخته اند بي او همه كارها بپرداخته اند امروز بهانه اي در انداخته اند فردا همه آن بود كه در ساخته اند
رباعي پنجاه وسوم آنها كه كهن شدند واينها كه نوند هر كس كه به مراد خويش يك يك بدوند اين كهنه جهان به كس نماند باقي رفتند ورويم ديگر آيند و روند
رباعي پنچاه وچهارم آن كس كه زمين و چرخ و افلاك نهاد بس داغ كه او بر دل غمناك نهاد بسيار لب چو لعل زلفين چو مشك در طبل زمين وحقه خاك نهاد
رباعي پنجاه وپنجم آرند يكي وديگري بربايند بر هيچ كسي راز همي نگشايند ما را زقضا جز اين قدر ننمايند پيمانه عمر ماست مي پيمايند
رباعي پنجاه وششم اجرام كه ساكنان اين ايوانند اسباب تردد خردمندانند هان تا سررشته خرد گم نكني كانان كه مدبرند سرگردانند
رباعي پنجاه وهفتم از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال وجاهش نفزود وز هيچ كسي نيز دو گوشم نشنود كاين آمدن ورفتنم از بهرچه بود
رباعي پنجاه وهشتم از رنج شكيدن آدمي حر گردد قطره چو كشد حبس صدف در گردد گر مال نماند سر بماناد به جاي پيمانه چو شد تهي دگر پر گردد
رباعي پنجاه ونهم افسوس كه سرمايه زكف بيرون شد وز دست اجل بسي جگرها خون شد كس نامد از آن جهان كه پرسم از وي كاحوال مسافران دنيا چون شد
رباعي شصتم افسوس كه نامه جواني طي شد وان تازه بهار زندگاني طي شد آن مرغ طرب كه نام او بود شباب فرياد ندانم كه كي آمد كي شد
رباعي شصت ويكم اي بس كه نباشيم وجهان خواهد بود ني نام ز ما و ني نشان خواهد بود زين پيش نبوديم و نبود هيچ خلل زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
رباعي شصت ودوم اين عقل كه در ره سعادت پويد روزي صد هزار بار خود ترا مي گويد درياب تو اين يك دم وقتت كه نه اي آن تره كه بدروند و ديگر رويد
رباعي شصت وسوم اين قافله عمر عجب مي گذرد درياب دمي كه با طرب مي گذرد ساقي غم فرداي چه خوري پيش آر پياله را كه شب مي گذرد
رباعي شصت وچهارم بر پشت من از زمانه تو مي آيد وز من همه كار نا نكومي آيد جان عزم رحيل كرد و گفتم بمرو گفتا چه كنم خانه فرو مي آيد
رباعي شصت وپنجم بر چرخ فلك هيچ كسي چير نشد وز خوردن آدمي زمين سير نشد مغرور بداني كه نخورده است ترا تعجيل مكن هم بخورد دير نشد
رباعي شصت وششم بر چشم تو عالم ار چه مي آرايند نگراي بدان كه عاقلان نگرايند بسيار چو تو روند و بسيار آيند برباي نصيب خويش كت بربايند
رباعي شصت وهفتم بر من قلم قضا چو بي من رانند پس نيك و بدش ز من چرا مي دانند دي بي من و امروز چو دي بي من وتو فردا به چه حجتم به داور خوانند
رباعي شصت وهشتم تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد گر چشمه زمزمي و گر آب حيات آخر به دل خاك فرو خواهي شد
رباعي شصت ونهم تا راه قلندري نپويي نشود رخساره به خون دل نشويي نشود سودا چه پزي تا كه چو دلسوختگان آزاد به ترك خود نگويي نشود
رباعي هفتادم تا زهره و مه در آسمان گشت پديد بهتر ز مي ناب كسي هيچ نديد من در عجبم كه مي فروشان كيشان به زان كه فروشند چه خواهند خريد
رباعي هفتاد ويكم چون روزي عمر بيش و كم نتوان كرد دل را به كم وبيش دژم نتوان كرد كار من وتو چنان كه راي من و توست از موم به دست خويش هم نتوان كرد
رباعي هفتاد ودوم حيي كه به قدرت سر و رو مي سازد همواره همو كار عدو مي سازد گويند قرابه گر مسلمان نبود او را تو چه گويي كه كدو مي سازد
رباعي هفتاد وسوم در دهر چو آواز گل تازه دهند فرماي بتا كه مي به اندازه دهند از حور و قصور وز بهشت ودوزخ فارغ بنشين كه آن هر آوازه دهند
رباعي هفتادو چهارم در دهر هر آنكه نيم ناني دارد از بهر نشست آشياني دارد نه خادم كس بود نه مخدوم كسي گو شاد بزي كه خوش جهاني دارد
رباعي هفتادو پنجم دهقان قضا بسي چو ما كشت و درود غم خوردن بيهوده نمي دارد سود پر كن قدح مي به كفم ور نه رود تا باز خورم كه بودنيها همه بود
رباعي هفتاد وششم روزيست خوش وهوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همي شويد گرد بلبل به زبان حال خود با گل زرد فرياد همي كند كه مي بايد خورد
رباعي هفتاد وهفتم زان پيش كه بر سرت شبيخون آرند فرماي كه تا باده گلگون آرند تو زر نه اي اي غافل نادان كه ترا در خاك نهند وباز بيرون آرند
رباعي هفتادو هشتم عمرت تا كي به خود پرستي گذرد يا در پي نيستي وهستي گذرد مي نوش كه عمري كه اجل در پي اوست آن به كه به خواب يا كه مستي گذرد
رباعي هفتادو نهم كس مشكل اسرار اجل را نگشاد كس يك قدم از نهاد بيرون ننهاد من مي نگرم ز مبتدي تا استاد عجز است به دست هر كه از مادر زاد
رباعي هشتادم كم كن طمع از جهان ومي زي خرسند وز نيك وبد زمانه بگسل پيوند مي در كف وزلف دلبري گير كه زود هم بگذرد ونماند اين روزي چند
رباعي هشتاد ويكم گر چه غم و رنج من درازي دارد عيش و طرب تو سرفرازي دارد بر هر دو مكن تكيه كه دوران فلك در پرده هزار گونه بازي دارد
رباعي هشتاد ودوم گردون ز زمين هيچ گلي برنارد كش نشكند وهم به زمين نسپارد گر ابر چو خاك آب را بردارد تا حشر همه خون عزيزان بارد
رباعي هشتاد وسوم گر يك نفست ز زندگاني گذرد مگذار كه جز به شادماني گذرد هشدار كه سرمايه سوداي جهان عمر است چنان كش گذراني گذرد
رباعي هشتادوچهارم گويند بهشت وحورعين خواهد بود آنجا مي و شير و انگبين خوهد بود گر ما مي و معشوق گزيديم چه باك چون عاقبت كار چنين خواهد بود
رباعي هشتاد وپنجم گويند بهشت و حور كوثر باشد جوي مي و شير و شهد وشكر باشد پر كن قدح باده و بر دستم نه نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد
رباعي هشتاد وششم گويند هر آن كسان كه با پرهيزند زانسان كه بميرند چنان برخيزند ما با مي ومعشوقه ازآنيم مدام باشد كه به حشرمان چنان انگيزند
رباعي هشتاد وهفتم مي خور كه زدل كثرت وقلت ببرد وانديشه ي هفتاد ودو ملت ببرد پرهيز مكن ز كيميايي كه از او يك جرعه خوري هزار علت ببرد
رباعي هشتاد وهشتم هر راز كه اندر دل دانا باشد بايد كه نهفته تر زعنقا باشد كاندر صدف از نهفتگي گردد در آن قطره كه راز دل دريا باشد
رباعي هشتادو نهم هر صبح كه روي لاله شبنم گيرد بالاي بنفشه در چمن خم گيرد انصاف مرا ز غنچه خوش مي آيد كو دامن خويشتن فراهم گيرد
رباعي نود هرگز دل من زعلم محروم نشد كم ماند ز اسرار كه معلوم نشد هفتاد ودو سال فكر كردم شب وروز معلومم شد كه هيچ معلوم نشد
رباعي نود ويكم هم دانه ي اميد به خرمن ماند هم باغ و سراي بي تو ومن ماند سيم وزر خويش از درم تا بجوي با دوست بخور ور نه به دشمن ماند
رباعي نود ودوم ياران موافق همه از دست شدند در پاي اجل يكان يكان پست شدند خورديم ز يك شراب در مجلس عمر دوري دو سه پيشتر زما مست شدند
رباعي نود وسوم يك جام شراب صد دل و دين ارزد يك جرعه ي مي مملكت چين ارزد جز باده ي لعل نيست در روي زمين تلخي كه هزار جان شيرين ارزد
رباعي نود وچهارم يك قطره ي آب بود دريا شد يك ذره ي خاك با زمين يكتا شد آمد شدن تو اندرين عالم چيست آمد مگسي پديد و نا پيدا شد
رباعي نود وپنجم يك نان به دو روز اگر بود حاصل مرد وز كوزه شكسته اي دمي آبي سرد مامور كم از خودي چرا بايد بود يا خدمت چون خودي چرا بايد كرد
رباعي نود وششم آن لعل در آبگينه ي ساده بيار وان محرم و مونس هر آزاده بيار چون مي داني كه مدت عالم خاك باد است كه زود بگذرد باده بيار
رباعي نودوهفتم از بودني يا دوست چه داري تيمار وز فكرت بيهوده دل وجان افكار خرم بزي وجهان به شادي گذران تدبير نه با تو كرده اند اول كار
رباعي نودوهشتم افلاك كه جز غم نفزايند دگر ننهند به جا تا نربايند دگر نا آمدگان اگر بدانند كه ما از دهر چه مي كشيم نايند دگر
رباعي نود و نهم اي دل غم اين جهان فرسوده مخور بيهوده نه اي غمان بيهوده مخور چون بوده گذشت ونيست نابوده پديد خوش باش غم بوده و نابوده مخور
رباعي صدم اي دل همه اسباب جهان خواسته گير باغ طربت به سبزه آراسته گير وآنگاه بر آن سبزه شبي چون شبنم بنشسته و بامداد بر خواسته گير
رباعي صد ويكم اين اهل قبور خاك گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند كنار اه اين چه شراب است كه تا روز شمار بيخود شده و بيخبرند از همه كار
رباعي صدودوم خشت سر خم زملكت جم خوشتر بوي قدح از غذاي مريم خوشتر آه سحري ز سينه ي خماري از ناله بوسعيد و ادهم خوشتر
رباعي صد وسوم در دايره سپهر ناپيدا غور جامي است كه جمله را چشانند بدور نوبت چو به دور تو رسد آه مكن مي نوش به خوشدلي كه دور است نه جور
رباعي صدوچهارم دي كوزه گري بديدم انرد بازار بر پاره گلي لگد همي زد بسيار وان گل به زبان حال با او مي گفت من همچو تو بو ده ام مرا نيكو دار
رباعي صد وپنجم زا ن مي كه حيات جاو داني است بخور سر مايه لذت جواني است بخور سوزنده چوآتش است ليكن غم را سازنده چوآب زندگاني است بخور
رباعي صدو ششم گر باده خوري توبا خردمندان خور يا با صنمي لاله رخي خندان خور بسيار مخور ورد مساز فاش مكن اندك خور و گه گاه خور و پنهان خور
رباعي صد وهفتم وقت سحر است خيز اي طرفه پسر پر باده ي لعل كن بلورين ساغر كاين يك دم عاريت در اين كنج فنا بسيار بجويي و نيابي ديگر
رباعي صدو هشتم از جمله رفتگان اين راه دراز باز آمده كيست تا به ما گويد باز پس بر سر اين دوراهه ي آز ونياز تا هيچ نماني كه نمي آيي باز
رباعي صدو نهم اي پير خردمند پگه تر برخيز وان كودك خاك بيز را بنگر تيز پندش ده و گو كه نرم نرمك مي بيز مغز سر كيقباد وچشم پرويز
رباعي صد و دهم وقت سحر است خيز اي مايه ي ناز نرمك نرمك باده خورو چنگ نواز كان ها كه به جايند نپايند بسي وان ها كه شدند كس نمي آيد باز
رباعي صد ويازدهم مرغي ديدم نشسته بر باره ي توس در پيش نهاده كله ي كيكاووس با كله همي گفت كه افسوس افسوس كو بانگ جرسها وكجا ناله كوس
رباعي صدو دوازدهم خيام اگر ز باده مستي خوش باش با لاله رخي اگر نشستي خوش باش چون عاقبت كار جهان نيستي است انگاركه نيستي چو هستي خوش باش
رباعي صد وسيزدهم جامي است كه عقل آفرين مي زندش صد بوسه زمهر برجبين مي زندش اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف مي سازد و باز برزمين مي زندش
رباعي صدو چهاردهم دركارگه كوزه گري رفتم دوش ديدم دو هزار كوزه گويا وخموش ناگاه يكي كوزه برآورد خروش كو كوزه گر و كوزه خر و كوز ه فروش
رباعي صدو پانزدهم ايام زمانه ازكسي دارد ننگ گو در غم ايام نشيند دلتنگ مي خور تو درآبگينه با ناله ي چنگ زان پيش كه آبگينه آيد برسنگ
رباعي صد وشانزدهم از جرم گل سياه تا اوج زحل كردم همه مشكلات كلي را حل بگشادم بندهاي مشكل به حيل هر بند گشاده شد به جز بند اجل
رباعي صدو هفدهم باسرو قدي تازه تر از خرمن گل از دست منه جام مي ودامن گل زان پيش كه ناگه شود از باد اجل پيرا هن عمر ما چو پيرا هن گل
رباعي صدو هجدهم اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم اين يكدم عمر را غنيمت شمريم فردا كه ازاين دير فنا در گذريم با هفت هزار سالگان سربه سريم
رباعي صد ونوزدهم اين چرخ فلك كه ما دراو حيرانيم فانوس خيال از او مثالي دانيم خورشيد چراغدان وعالم فانوس ما چون صوريم كاندرو حيرانيم
رباعي صد وبيستم برخيز زخواب تا شرابي بخوريم زان پيش كه از زمانه تابي بخوريم كاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي چندان ندهد زمان كه آبي بخوريم
رباعي صدوبيست ويكم برخيزم وعزم باده ناب كنم رنگ رخ خود به رنگ عناب كنم اين عقل فضول پيشه را مشتي مي برروي زنم چنان كه در خواب كنم
رباعي صدوبيست ودوم بر مفرش خاك خفتگان مي بينم در زير زمين نهفتگان مي بينم چندانكه به صحراي عدم مي نگرم نا آمدگان و رفتگان مي بينم
رباعي صدوبيست وسوم تا چند اسير عقل هر روزه شويم در دهر چه صد ساله چه يك روزه شويم در ده تو به كاسه مي از آن پيش كه ما در كارگه كوزه گران كوز ه شويم
رباعي صدو بيست وچهارم چون نيست مقام ما در دهرمقيم پس بي مي ومعشوق گناهي است عظيم تا كي زقديم ومحدث امّيدم وبيم چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم
رباعي صدو بيست وپنجم خورشيد به گِل نهفت مي نتوانم واسرار زمانه گفت نتوانم از بهر تفكرم برآورد خرد درّي كه زبيم سفت نتوانم
رباعي صد وبيست وششم دشمن به غلط گفت كه من فلسفيم ايزد داند كه آنچه او گفت نيم ليكن چودر اين غم آشيان آمده ا م آخِر كم از آنكه من بدانم كه كيم
رباعي صد وبيست وهفتم ماييم كه اصل شادي وكان غميم سرمايه ي داديم ونهاد ستميم پستيم وبلنديم وكماليم وكميم آيينه ي زنگ خورده وجام جميم
رباعي صد وبيست وهشتم من مي نه زبهر تنگدستي نخورم يا از غم رسوايي ومستي نخورم من مي زبراي خوشدلي مي خوردم اكنون كه تو بر دلم نشستي نخورم
رباعي صد وبيست ونهم من بي مي ناب زيستن نتوانم بي باده كشيد بار تن نتوانم من بنده ي آن دمم كه ساقي گويد ي كجام دگر بگير و من نتوانم
رباعي صد وسي ام هر كي چندي يكي برآيد كه منم با نعمت وبا سيم وزر آيد كه منم چون كارك او نظام گيرد روزي ناگه اجل از كمين درآيدكه منم
رباعي صدو سي ويكم يك چند به كودكي به استاد شديم يك چند به استادي خود شاد شديم پايان سخن شنو كه ما را چه رسد از خاك در آمديم و بر باد شديم
رباعي صد وسي ودوم يك روز زبند عالم آزاد نيم يكدم زدن از وجود خود شاد نيم شاگردي روزگار كردم بسيار در كار جهان هنوز استاد نيم
رباعي صد وسي وسوم از دي كه گذشت هيچ از او ياد مكن فردا كه نيامده است فرياد مكن بر نامده وگذشته فرياد مكن حالي خوش باش و عمر برباد مكن
رباعي صد وسي وچهارم اي ديده اگر كور نه اي گور ببين وين عالم پر فتنه و پر شور ببين شاهان وسران و سروران زير گلند رو هاي چو مه در دهن مور ببين
رباعي صد وسي وپنجم برخيز و مخور غم جها ن گذران بنشين ودمي به شادماني گذرا ن در طبع جهان اگر وفايي بودي نوبت به تو خود نيامدي از دگران
رباعي صدو سي وششم چون حاصل آدمي در اين شورستان جز خوردن غصه نيست تا كندن جان خرم دل آنكه زين جهان زود برفت وآسوده كسي كه خود نيامد به جهان
رباعي صد وسي وهفتم رفتم كه در اين منزل بيداد بدن در دست نخواهد به جز از باد بدن آنرا بايد به مرگ من شاد بدن كز دست اجل تواند آزاد بدن!
رباعي صدو سي وهشتم رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين نه كفر نه اسلام و نه دنيا و نه دين نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين اندر دو جهان كه را بود زهره ي اين
رباعي صد وسي ونهم قانع به يك استخوان چو كركس بودن به زان كه طفيل خوان ناكس بودن با نان جوين خويش حقّا كه به است كآلوده به پالوده هر خس بودن
رباعي صدوچهلم قومي متفكرند اندر ره دين قومي به گمان فتاده در راه يقين مي ترسم از آنكه بانگ آيد روزي كاي بيخبران راه نه آن است و نه اين
رباعي صدوچهل يكم يك گاو دگر نهفته در زير زمين گاوي است در آسمان ونامش پروين چشم خردت باز كن از روي يقين زير و زبر گاو مشتي خر بين
رباعي صدو چهل ودوم گر بر فلكم دست بدي چون يزدان برداشتمي من اين فلك را زميان وز نو فلكي دگر چنين ساختمي كآزاده به كام دل رسيدي آسان
رباعي صد وچهل وسوم مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان مي خواه مروّق به طراز آمدگان رفتند يكان يكان فراز آمدگان كس مي ندهد نشان زبازآمدگان
رباعي صد وچهل وچهارم مي خوردن وگردنيكوان گرديدن به زانكه بزرق زاهدي ورزيدن گر عاشق ومست دوزخي خواهد بود پس روي بهشت كس نخواهد ديدن
رباعي صدو چهل وپنجم نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود به سنگ محنت سودن كس غيب چه داند كه خواهد بودن مي بايد ومعشوق به كم آسودن
رباعي صد وچهل وششم آن قصركه بر چرخ همي زد پهلو بردرگه او شهان نهادندي رو ديديم كه بر كنگره اش فاخته اي بنشسته همي گفت كه كوكوكوكو
رباعي صدو چهل وهفتم ازآمدن و رفتن ما سودي كو وز تار اميد عمر ما پودي كو چندين سروپاي نازنينان جهان مي سوزد خاك مي شود دودي كو
رباعي صدو چهل وهشتم از تن چوبرفت جان پاك من وتو خشتي دو نهند برمغا ك من وتو و آنگاه براي خشت گور دگران دركالبدي كشند خاك من و تو
رباعي صدو چهل ونهم مي خوركه فلك بهر هلاك من وتو قصدي دارد به جان پاك من وتو در سبزه نشين ومي روشن مي خور كاين سبزه بسي دمد زخاك من وتو
رباعي صد و پنجاهم از هرچه به جز مي است كوتاهي به مي هم زكف بتان خرگاهي به مستي وقلندري و گمراهي به يك جرعه ي مي زماه تا ماهي به
رباعي صد وپنجاه ويكم بنگر ز صبا دامن گل چاك شده بلبل ز جمال گل طربناك شده درسايه ي گل نشين كه بسياراين گل در خاك فرو ريزد و ما خاك شده
رباعي صدو پنجاه ودوم تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه وين عمر به خوشدلي گذارم يانه پركن قدح باده كه معلومم نيست كين دم كه فرو برم برآرم يانه
رباعي صدو پنجاه وسوم يك جرعه مي كهن زملكي نو به وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به دُرد است به از تخت فريدون صدبار خشت سر خم زملك كيخسرو به
رباعي صدو پنجاه وچهارم آن مايه ز دنيا كه خوري يا پوشي معذوري اگر در طلبش مي كوشي باقي همه رايگان نيرزد هش دار تا عمر گران بها بدان نفروشي
رباعي صد وپنجاه وپنجم از آمدن بهار و از رفتن دي اوراق وجود ما همي گردد طي مي خور مخور اندوه كه فرمود حكيم غمهاي جهان چو زهرو ترياقش مي
رباعي صدو پنجاه وششم از كوزه گري كوزه خريدم باري آن كوزه سخن گفت ز هراسراري شا هي بودم كه جام زرينم بود اكنون شده ام كوزه هر خمّاري
رباعي صدو پنجاه وهفتم اي آنكه نتيجه چهار و هفتي وز هفت وچهار دائم اندر تفتي مي خوركه هزار بارپيشت گفتم بازآمدنت نيست چورفتي رفتي
رباعي صدوپنجاه وهشتم اي دل تو به اسرارمعما نرسي در نكته ي زيركان دانا نرسي اين جا به مي لعل بهشتي ميساز كآنجاكه بهشت است رسي يا نرسي
رباعي صدو پنجاه ونهم اي دوست حقيقت شنواز من سخني با باده لعل باش و با سيم تني كان كس كه جهان كرد فراغت دارد از سبلت چون تويي وريش چومني
رباعي صدو شصتم اي كاش كه جاي آرميدن بودي يا اين ره دور را رسيدن بودي كاش از پي صد هزار سال ازپي خاك چون سبزه اميد بر رسيدن بودي
رباعي صدو شصت ويكم برسرسنگ زدم دوش سبوي كاشي سرمست بدم چوكردم اين او باشي با من به زبان حال مي گفت سبو من چون تو بدم تو نيز چون من باشي
رباعي صدو شصت ودوم بر شاخ اميد اگر بري يافتمي هم رشته خويش را سري يافتمي تاچند زتنگناي زندان وجود اي كاش سوي عدم دري يافتمي
رباعي صدو شصت وسوم برگير پياله و سبو اي دلجوي فارغ بنشين به كشته زار ولب جوي بس شخص عزيزرا كه چرخ بدخوي صدبار پياله كرد و صد بار سبوي
رباعي صدو شصت وچهارم پيري ديدم به خانه خمّاري گفتم نكني ز رفتگان اخباري گفتا مي خوركه همچو ما بسياري رفتند و خبر باز نيامد باري
رباعي صدوشصت وپنجم تاچند حديث پنج وچهاراي ساقي مشكل چه يكي چه صدهزار اي ساقي خاكيم همه چنگ بساز اي ساقي باديم همه باد بيار اي ساقي
رباعي صدو شصت وششم چندانكه نگاه مي كنم هر سويي در باغ روان است زكوثرجويي صحراچوبهشت است زكوثركم گوي بنشين به بهشت با بهشتي رويي
رباعي صدو شصت وهفتم خوش باش كه پخته اند سوداي تودي فارغ شده اند از تمناي تو دي قصه چه كنم كه بي تقاضاي تو دي دادند قراركار فرداي تو دي
رباعي صدو شصت وهشتم در كارگه كوزه گري كردم راي در پايه چرخ كردم استاد بپاي مي كرد دلير كوزه را دسته ي سر از كله ي پادشه وازدست گداي
رباعي صدو شصت ونهم در گوش دلم گفت فلك پنهاني حكمي كه قضا بود زمن ميداني در گردش خويش اگر مرا دست بدي خود را برهاندي زسرگرداني
رباعي صدوهفتاد زان كوزه ي مي كه نيست در وي ضرري پركن قدحي بخور به من ده دگري زان پيشتر اي صنم كه در رهگذري خاك من وتو كوزه كند كوزه گري
رباعي صدوهفتادو يكم گر آمدنم به خود بدي نامدمي ور نيز شدن به من بدي كي شدمي به زان نبدي كه اندرين دير خراب نه آمدمي نه شدمي نه بدمي
رباعي صدوهفتادودوم گر دست دهد زمغز گندم ناني وز مي دو مني زگوسفندي راني با لاله رخي وگوشه ي بستاني عيشي بود آن نه حدّ هر سلطاني
رباعي صدو هفتادوسوم گر كار فلك به عدل سنجيده بدي احوال فلك جمله پسنديده بدي ور عدل بدي به كارها در گردون كي خاطر اهل فضل رنجيده بدي
رباعي صدو هفتادو چهارم هان كوزه گرا بپا اگر هشياري تا كني بر گل آدم خواري انگشت فريدون وكف كي خسرو بر چرخ نهاده اي چه مي پنداري
رباعي صدو هفتادوپنجم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي برساز ترانه اي وپيش آور مي كافكند به خاك صد هزاران جم وكي اين آمدن تير مه و رفتن دي [ ۱۳۸۷/۱۰/۱۸ ] [ 20:41 ] [ حاجی زاده نداف،وکیل پایه یک ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |